آیت الله بهاءالدینی ....
يكي از رفقا نقل كرد كه در محلّ آيت الله بهاء الديني (زمان قبل از انقلاب)
يك نفر بود كه خيلي آلوده بود. هر كس او را مي ديد از راه ديگري مي رفت
از او فاصله مي گرفت. ضرب المثل آلودگي و بدي بود. از آنها كه ديديد مي گويند
برو آقا كه آتش تو مرا نسوزاند. آقازاده ي آيت الله مي گويد كه آقا مرا صدا كرد و
گفت كه اين پانصد تومان را به فلاني بده. (همان آلوده) خيلي عجيب است داخل
محل بود و همه هم او را مي شناختند. گفتم: آقا! فلاني. گفت: بله. گفتم: آقا!
مگر شما نمي دانيد كه او چنين و چنان است. فرمود: تو ديگر فضولي نكن، اين
چيزي را كه من مي گويم انجام بده. پانصد تومان هم خيلي پول بود، آقا دارد امر
مي كند، نكند كه اشتباه مي كند. يك پايم مي آمد و يك پاي من نمي آمد، آقا!
شما اشتباه نمي كنيد اين همان است كه خيلي آلوده است. آقا گفت: اينها را
هم مي دانم، آن چيزي را كه گفتم عمل كن. من حتّي حاضر نبودم ريخت و قيافه ي
اين آدم را ببينم، امّا آقا دستور داده بود كه بروم تازه به او پانصد تومان پول بدهم.
رفتم ديدم كه اين شخص آلوده يك ساكي در دست خودش دارد و يك حالت
دلشكستگي دارد، غير هميشه است، مرتّب به چپ و راست مي رود. به او رسيدم
و گفتم كه اينجا چه كار مي كني؟ گفت: من تمام بديهاي خودم را كنار گذاشتم و
ساك خودم را بستم و مي خواهم به پابوس حضرت امام رضا (ع) بروم فقط لَنگِ
پانصد تومان پول هستم. گفتم: بيا، آقا براي تو فرستاد ...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستانکدر محضر بزرگان